چقدر سخته وقتی جوانی را می بینی که کهنه ترین لباس تو را بر تن دارد و آن بهترین لباس اوست... چقدر دردناک است وقتی مادری را می بینی که خراب ترین میوه خانه تو در سبد اوست و آن بهترین میوه ء مهمانی اوست... چقدر سوزناک است خنده دختر بچه ای برای عروسک کهنه در دستش و آن منفور ترین عروسک دختر توست.... چقدر اسفناک است دستان بیرون از چادر دختری که سیاهیش به خاطر چنگ بر لباسان مردمی است که آن لباسان برای شبهای گناه من و توست... چقدر سنگین است درد شرم پدری برای خرید کفش پسرش که این درد بخاطر غفلت من و توست... چقدر آسان می خندند مردمی که شادیهایشان بدلیل کار و تلاش بچه ایست که زباله های خانهء من و تو را جمع می کند... چقدر سخت است دل کسی که غذایش را با ولع در مقابل کیسه به دوشی که روزها و شاید هفته هاست که غذای گرم از گلویش پایین نرفته... چقدر رذل است آدمی که در کنارش دختران رنگارنگ با او لاس می زنند و بچه ای از سرما در خیابان به خود می پیچد... چه ساده آدمانی که برای رفاه خود و به خیال درس و پول هزینه ها می کنند و به فرنگ می روند و کودکی بخاطر هزینه جراحی پدر شب و روز آجر به دوش می کشد... چه بی رحمند سیاست مدارانی که نازدردانه اهیشان در بهترین ماشینها میان کوچه های پایتخت های اروپا می چرخند و استعداد های ما را برای ادامه تحصیل شب کار می کنند و روز درس می خوانند.... چه محبوب است دختری که وقتی دیوار خانه های ما را دستمال میکشد آستین به دست دست می کند تا سپیدی مچش پیدا نشود و چه خود فروخته است دختری که لباش نازک و سینه اش را باز می کند شاید برای شبش هم خوابی بیاید... چقدر زیاد است تمثیل از بد و چه کم اند خوبان چه مشهورند بی دینان و چه گمنامند رهپویان چه بسیارند دزدان و چه اندکند قانعان
|