((درد دل بچه بسیجی))
بچه که بودم پدرم یاد داد
عشق بورزم به نبات و جماد
عشق به سوراخ اُزون فی المثل
عشق به بوی خوش زیر بغل
عشق به انسان به طبیعت گیاه
عشق به ارتش به بسیج و سپاه
عشق به هم نوع ولو دشمنت
عشق به هر کس شده "حتی زنـت"
عشق به مفرد به مثنی به جمع
عشق به اینها که رساندن به سمع
تربیتم سیر صعودی گرفت
پیکر من رشد عمودی گرفت
ریش سبیلی به هم آویختم
زشت شدم تیغ زدم ریختم
ریختـــم از صورت خود پشم را
باز عیان کرد پدر خشم را
فرصت اندرز و نصیحت نبود
چاره ای جز فحش و فضیحت نبود
گفت پسر ریش تراشیده ای
نفله مگر دختر ترشیده ای
کافر قلبی شده ای ظاهراً
قرتی غربی شده ای ظاهراً
بر سر این صورت صافت مباد
مورچه ای کند بکس و باد
صورت سیرابی بی ریش تو
عین حرام است و نجس دور شو
تا نشدی مومن و اهل ثواب
زیر پل و روی مقوا بخواب
رفتم و ریشم که به زانو رسید
برگشتم پپش پدر رو سفید
دید که تیشرت به تن کردم
پارچه ای زبر به تن کردم
گفت مگر پارچه کم داشتی
لخت و پتی آمده ای آشتی
این که شما ایی پسر بنده نیست
کسوت کفار برازنده نیست
پیرهنو ،دکمه تقوات کو
سُبحه و انگشتر این هات کو
هیزم دوزخ شده ای نره خر
زود برو پیرهن نویی بخر
مختصری بود ز بسیار ها
این همه مشتی ایست ز خروارها
حاصل این شیوه ارزنده من
این من خوش ذوق ولی بد دهن