لبخند بر لبهای کمرنگ مرد نشست:«اکنون من و توایم و همان خنده و
نگاه.حرف بزن.دلم واسه صدات تنگ شده.دو ساله نشنیدمش!»
قطره اشک از صورت زن روی بالش مردچکید.مرد گفت:«میدونی سحر!؟
می خواستم جبران کنم!اما دیگه دیره...میگن قلبم دیگه نمی خواد کار
کنه، بی معرفت رفیق نیمه راه شده»
لبهای زن از فرط بغض لرزید.آرام سر بلند کرد.اشک پهنه صورتش را پر
کرده بود.
-حمید!به خاطر من زنده بمون!می خوام همه چی رو از نو بسازم.بهم یه
فرصت دیگه بده.»و آرام خواند:«ما گرچه در کنار هم نشسته ایم...بار دگر
به چشم هم چشم بسته ایم...دوریم هر دو دور...»
پرستار سرم را از دست مرد خارج کرد:«متأسفم!تموم کرد...»