داستان و مطالب جالب - ****شهدا شرمنده ایم**** شهدا شرمنده ایم
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اوقات شرعی
امروز : چهارشنبه 103 آذر 28
u ****شهدا شرمنده ایم****

آفت دانش تکبّر است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

:: خانه

:: مدیریت وبلاگ

:: پست الکترونیک

:: شناسنامه

:: کل بازدیدها: 236813

:: بازدیدهای امروز :34

:: بازدیدهای دیروز :53

vپیوندهای روزانه

سایت مراجع معظم تقلید و علماء شیعه [154]
بهترین یادگاری [237]
بروبچ قمی حالشو ببرن [209]
فارسی نگار [80]
کانون هادیان امت (مسجد امام هادی قم) [115]
.: جدول لیگ برتر :. [162]
دیکشنری [158]
استقلالیها [542]
ایران ورزشی [159]
روزناما خبرورزشی [227]
به لحظه ترین اخبار فوتبال ایران [164]
هیئت انصارالمهدی [218]
جگر داری بیا تو [482]
[آرشیو(13)]

vدرباره من

****شهدا شرمنده ایم****

مدیر وبلاگ : مهدی بهمنی[186]
نویسندگان وبلاگ :
داداش کوچولو
داداش کوچولو (@)[8]

عبدالله
عبدالله (@)[22]


گاه سکوت یک دوست معجزه میکنه ، و تو می آموزی که همیشه ، بودن در فریاد نیست

vلوگوی وبلاگ

****شهدا شرمنده ایم****

v لینک وبلاگ دوستان

دشت جنون
اس ام اس عاشقانه
بنده ی خدا
یک کلمه حرف حساب
اردبیل شهری برای همه
دوباره سبز می شویم...
نور
جاده خاطره ها
بانک مقالات روانشناسی
صفحات انتظار در فراق گل نرگس
سوز و گداز
طلبه میلیونر
کشکول
حسن تنهاترین سردار دنیاست
.: شهر عشق :.
پر شکسته
* امام مبین *
منتظر ظهور

v لوگوی وبلاگ دوستان
















vفهرست موضوعی یادداشت ها

فناوری اطلاعات[116] . موبایل و ترفند[5] . فوتبال[3] . عکسها و تصاویر جالب[2] . ترفند[2] . کامپیوتر[2] . ویندوز[2] . کامپیوتر . کلیپ بورد . کفش . مایکروسافت . مجتبی جباری . مرورگر . نرم افزارهای عیب یابی . همجنس‌بازی . واعظی آشتیانی . وسواس . ترفندستان . حافظه . روسپیگری . سکس . سوسک . سیستم عامل . شهادت . شهدا . شیطان . عجیب‌ . عطار . عید غدیر خم . غزه . فاطمه معصومه . فراکسیون . فوق العاده . فیلمهای سکسی . قطبی . SMS . آبی . استقلال و منصوریان و امیر قلعه نویی و داش علی منصوریان . اسقلالی . اعتیاد . اعیاد و عزاداریها . المپیک . المنتظر . امام رضا(ع) . امام صادق . امیر قلعه نوعی . اینترنت . اینترنت اکسپلورر . بسیجی . بیت‌المال . پرسپولیس . تجاوز جنسی .

vمطالب قبلی

فمژناوری اطلاعات
دانشگاه مجازی
ایمیل و اینترنت
عکسها و تصاویر جالب
مذهبی
عاشقانه
اجتماعی
ورزشی
مناسبتها
متفرقه
اس ام اس
داستان و مطالب جالب
علمی
سیاسی

vآهنگ وبلاگ

vوضعیت من در یاهو

یــــاهـو

vاشتراک در خبرنامه

 

! توبه نامه شیخ اصلاحات منتشر شد!

دوشنبه 90/4/20 :: ساعت 8:10 صبح

شیخ اصلاحات با نوشتن یک توبه نامه از کارهای گذشته، حال و آینده
خود توبه کرد. متن  این توبه نامه که اختصاصی «خبرگزاری چیزنا» می باشد، بدین شرح
است:
من شیخ  بیسوادم. دانا و خوش زبانم. گویم سخن فراوان، با آنکه بی سوادم.
یادش به خیر! فتنه 88 چقدر دل ها به هم نزدیک بود!! من بودم و شما بودید و آرای
باطله بود و مناظره  بود و نامرد، این ممد تمدن، با من قرار می گذاشت، خودش نمی آمد
سر قرار! کتکش را من  خوردم، شرطش را برای بازگشت خاتمی می گذارد! اینقدر که به
خاطر این خاتمی، سال 88 رفتم «سر کار»، هیچ سالی اینقدر کار نکردم! من را هیچ
یادتان هست؛ نمایشگاه  مطبوعات، قزوین، روز قدس! من که از همان اول با شعار «نه
غزه، نه لبنان» مخالف  بودم. من برخلاف مهندس، شانس نداشتم و ظاهرا مشکلم این بود
که داماد هیچ کجا نبودم! هر کسی حتی آرای باطله، داماد یک جایی بود، الا من! از
گوگوش تا سروش، مشکل من این  بود که داماد هیچ کجا نبودم. همه داماد بودند، ما
نامزد انتخابات! اصلا اشتباه از  من بود که اسیر این صحنه آرایی خطرناک شدم. من
باید جلوی این نظریه «دامادولوژی» می  ایستادم. حالا از دست شما هم ناراحتم ها! شما
هم داماد خوبی نبودید. ای بی معرفت  های نالوطی! قدیمی ها راست می گفتند که محبت به
چشم است. حالا ما را فراموش می کنید  دیگر؟ اسی پاتر شد خوب، ما شدیم بد؟! این
جریان انحرافی، پاک ما را برده حاشیه. شما  هم مرا فروختید به این اسی پاتر. اسی
پاتر اصلا کی هست؟ اسی پاتر داماد کجاست؟ من  کی ام؟ شما کی هستید؟ اینجا کجاست؟ در
انحراف، من قدیمی تر هستم یا اسی پاتر؟ من  زودتر از شهرام پول گرفتم یا اسی پاتر
زودتر با اجنه مرتبط بود؟! مهم تیغیدن است؛  یکی با سوزن ته گرد، جن تیغ می زند،
یکی مثل من در ایام حصر هم به فکر معاملات  اقتصادی است!! الان جای شما خالی! هفته
ای 3بار می روم استخر. در استخر به جای «ناجا» با «تاجی» سر کار دارم. یواش یواش
دارم با فنون شنا، آشنا می شوم. سخت ترین  شنا، شنای پروانه است! من مانده ام؛
پروانه که خودش در هوا پرواز می کند، چرا پس  اسم این شنا را گذاشته اند پروانه؟!
کدام پروانه ای می تواند در آب شنا کند، که من  دومی اش باشم؟! باز قورباغه یک
توجیهی دارد. این روزها گاهی می خوابم کف استخرو  نفسم را حبس می کنم و با نفس خود
مبارزه می کنم! عاشق شنا کردن در قسمت عمیق هستم. دوست دارم از بالای دایو، شپلق
شیرجه بزنم توی آب و از زندگی در دوران حصر لذت  ببرم! ایام فتنه از آب گل آلود
ماهی گرفتم، اما آب استخر اینجا خیلی هم خوب است! کولر(!) دارد. ما شنیده بودیم
کولر، آب داشته باشد، اما نشینده بودیم آب، کولر  داشته باشد!!! من این روزها از بس
که عمرم در استخر می گذرد، برای خودم شده ام یک  پا آبزی! شش دارم، آبشش دارم و دلی
دریایی که در مساحت هیچ استخری نمی گنجد! استخر  اینجا سرپوشیده است و خودشان مراقب
چیزهای قیمتی آدم هستند. من که می آیم استخر قرق  است؛ من هستم و یک استخر و «ناجی»
که مراقب است در استخر غرق نشوم! من البته سونا  هم می روم و درجکوزی، جک می زنم و
خودم را ورز می دهم! القصه آن زمان که من منحرف  بودم، می خواهم ببینم این اسی پاتر
کجا بود؟ کی بود؟ مثلا ما پیش کسوت جریان  انحرافی هستیم ها! چقدر زود فراموش کردید
مرا، اما شما من را می شناسید. خودتان را  به آن راه نزنید. من همان بودم که از
آرای باطله شکست خوردم اما چون شکست، پل  پیروزی است، خیال کردم در انتخابات تقلب
شده. هنوز هم نفهمیدم چی شد که از 4 نفر،  پنجم شدم! این هم خودش جالب است ها! چه
کسی تا به حال توانسته بود از 4 نفر، پنجم  شود؟! ما داشتیم در تاریخ کسانی را که
از آخر، اول بشوند، اما از 4 نفر، پنجم  نداشتیم! من از آرای باطله شکست خوردم، و
این در حالی بود که شورای نگهبان صلاحیت  آرای باطله را تایید نکرده بود!! این بود
که من گفتم تقلب شده و الا من کی گفتم  تقلب شده؟! همه اش تقصیر این خاتمی بود. من
و مهندس را انداخت جلو، تا خودش هزینه  ندهد. من کلا به شما که عرض می کنم زیاد
خیال می کردم. من خیال می کردم در خط امام  هستم. خیال می کردم از گوگوش تا سروش
حالا چه خبر است. خیال می کردم در انتخابات  تقلب شده. خیال می کردم ادعای تقلب،
سند نمی خواهد. من سندم کجا بود؟! من سند  نداشتم، تو را سننه؟! من سند یا من سند
له! خیال می کردم بعد از ادعای تقلب در  ایران قیامت می شود، اما نشد. تقصیر من
بود؟! نشد که نشد، آنچه می ماند، همین رفاقت  هاست!! مگر ما چقدر در این دنیا زنده
هستیم. همه ما از این دیار می رویم آن دیار. الان اگر دیار، دیار باقی باشد، می
رویم دیار فانی، اما اگر الساعه دیار فانی باشد،  خب ما می رویم دیار باقی. من که
آخرش هم نفهمیدم الان دیار باقی است یا دیار فانی؟  یکی این را نفهمیدم، یکی علامت
کوچک تر، بزرگ تر را، یکی هم «العربیه» را که به کجا  برمی گردد؟ «خلیج» به کجا
برمی گردد؟ رود به دریا می ریزد یا دریا به رود؟ درجه آخر  دوست آن باشد که در فتنه
88 گیرد دست دشمن، بعد توبه کند! توبه مهم است. گذشته ها  گذشته! من توبه کرده ام
از خیال کردن. از دشمنی کردن. می خواهم برگردم. شرطی هم  ندارم. شما هم توبه کنید.
من هم توبه می کنم. همه توبه کنند. همه با هم توبه کنیم. من اگر توبه نکنم، شما اگر
توبه نکنید، چه کسی توبه کند؟! من می خواهم برگردم، اما  نمی دانم با چه رویی و به
کجا برگردم؟! برگردم به همانجایی که «العربیه» برمی گردد،  یا به کجا؟! اصلا چرا
برگردم؟! برگردم که چی بشود؟! برنگردم، چی کار کنم؟! برگردم  یا برنگردم؟! برگردم
چی می شود، برنگردم چی می شود؟! من که شرمنده ام از شما. شما  هم بیایید از من
شرمنده باشید! همین شرمندگی خوب است. همین چیزها از آدم می ماند. براندازی ارزش این
حرف ها را ندارد. الان وقت استخرم هست؛ آموزش شنای پروانه! چه  شکنجه ای!! چه دردی،
چه رنجی، چه کشکی، چه پشمی! ای پروانه! تو داری در هوا پرواز  می کنی و ما باید تو
را در آب، شنا کنیم!!صد رحمت به ملخ! این هم شد زندگی!

  •  

¤نویسنده: مهدی بهمنی

? نوشته های دیگران()

! نصب دوربین مداربسته در خانه مستاجران

جمعه 88/7/17 :: ساعت 4:48 صبح

مرد صاحبخانه‌ای که با نصب دوربین‌های مداربسته در خانه مستاجران خود، اقدام به فیلمبرداری می‌کرد، از سوی ماموران پایگاه دوم اطلاعات امنیت تهران در غرب پایتخت دستگیر شد.

به گزارش «جام‌جم»، اوایل مهرماه جاری مردی به پایگاه دوم اطلاعات امنیت پلیس تهران مراجعه و از صاحبخانه‌اش شکایت کرد.

مرد شاکی در اظهاراتش به پلیس گفت: چندی پیش، من و همسرم به عنوان مستاجر به خانه‌ای در غرب پایتخت نقل مکان کردیم، پس از عقد قرارداد با صاحبخانه، قرار شد به مدت یک‌سال به عنوان مستاجره در خانه وی زندگی کنیم.

از یک ماه قبل، قرار بود یک خط تلفن برای خانه‌ام وصل کند، اما کاری از پیش نبرد تا این‌که خودم تصمیم گرفتم با شرکت مخابرات تماس بگیرم و در ارتباط با نصب تلفن اقدام کنم.

روز گذشته وقتی متصدی مخابرات به خانه‌ام آمد و در حال نصب سیم‌های مربوط به تلفن بود، متوجه شد چند سیم مختلف در محل فوق نصب شده است. بنابر این پس از بررسی سیم‌های نصب‌شده در مکان تلفن، عنوان کرد؛ این سیم‌ها مربوط به تلفن نبوده و برای دوربین‌های مداربسته است.

کشف راز دوربین‌های مداربسته

شاکی ادامه داد: با مشکوک شدن به موضوع همراه متصدی مخابرات، به بررسی‌ محل‌هایی که سیم‌های مرتبط با دوربین مداربسته نصب شده بود، پرداختیم و متوجه شدیم چند دستگاه دوربین مداربسته در حمام و ? نقطه دیگر از خانه‌ام نصب شده است.

وی گفت:‌با مشاهده دوربین‌ها بشدت شوکه شدم و آنها را بلافاصله قطع کردم و به بازبینی فیلم‌های ثبت شده در آن پرداختم که متوجه شدم تصاویر من و همسرم در آن ثبت شده است.

از مرد صاحبخانه شکایت دارم و نمی‌دانم چرا با نصب این دوربین‌ها، اقدام به تجسس در زندگی ما کرده است.

پس از شکایت این مرد، پرونده‌ای تشکیل شد و ماموران با هماهنگی قضایی به خانه مرد صاحبخانه که در طبقه سوم آپارتمان زندگی می‌کرد، اعزام شدند و مرد صاحبخانه را که فرد میانسالی بود، شناسایی و دستگیر کردند و او برای تحقیقات لازم به پایگاه دوم اطلاعات و امنیت پلیس تهران انتقال یافت.

ماموران پس از بررسی خانه مرد صاحبخانه موفق به کشف یک دستگاه دوربین مداربسته شدند که در بازبینی از این دوربین، فیلم‌هایی که مربوط به این زن و مرد جوان هم بود کشف و ضبط شد.

کشف ?? حلقه سی‌دی از تصاویر خانوادگی

به این ترتیب، ماموران با هماهنگی قضایی به بازرسی از خانه مرد صاحبخانه پرداختند و ?? حلقه سی‌دی که مربوط به تصاویر خانواده‌های مختلفی بود، کشف و ضبط شد.

با انتقال صاحبخانه به مرکز پلیس، وی مورد بازجویی قرار گرفت و در اظهاراتش به پلیس گفت: من به تنهایی در آپارتمانم زندگی می‌کردم و به خاطر این تنهایی و تاثیرپذیری از فیلم‌های ماهواره‌ای، از چند سال قبل تصمیم گرفتم با تهیه فیلم از زندگی خصوصی مردم و تماشای آنها اوقات تنهایی‌ام را بگذرانم.

به این‌ ترتیب، فقط زوج‌های جوان را به عنوان مستاجر انتخاب می‌کردم و از آنها بابت هزینه مسکن، مبالغ کمتری می‌گرفتم تا آنها مشتاق شوند و به عنوان مستاجر به مدت یک‌سال در خانه‌ام بمانند.

متهم ادامه داد: بنابر این، قبل از آن‌که ? مستاجر به خانه‌ام نقل مکان کنند، دوربین‌های مداربسته را به طرز ماهرانه‌ای در طبقه آنها نصب می‌کردم و پس از چند ماه وقتی که خانواده‌ها به مسافرت می‌رفتند، با کلید یدکی که همراهم بود، به منازل آنها می‌رفتم و نوارهای ثبت‌شده موجود در دوربین‌های مداربسته را برمی‌داشتم و نوارهای جدید را جایگزین می‌کردم و حلقه‌های سی‌دی را در خانه‌ام نگهداری کرده و هرازگاهی آنها را مشاهده می‌کردم و نزد من محفوظ بود.

به دنبال اظهارات متهم، قرار قانونی برای وی صادر شد تا پس از پایان تحقیقات، پرونده وی با صدور کیفرخواست به دادگاه ارسال شود.

برگرفته شده از تابناک


¤نویسنده: مهدی بهمنی

? نوشته های دیگران()

! خدا هم گریه می کند ؟!!

چهارشنبه 88/7/15 :: ساعت 2:21 عصر

.... و خدای سری تکان می دهد :

لعنت ما بر تو باد ابلیس که از دست تو شب و روز برایمان نمانده است ! چه می شد همان ابتدا به

آدمی سجده می نمودی و اینگونه خود و ما را به زحمت نمی انداختی ! مرض داری آخر که هر لحظه

زنگ درگاهمان می فشاری و  پای به فرار می گذاری ؟!  که ابلیس سر به زیر می افکند :

ـــ اشتباه نموده ایم خدای جان ! و بر آن اعتراف می نماییم ... لیک به جان بچه هایمان " شیطانه "

و " شیطانک "  که هم اینک داریم با تمام وجود و به اتفاق جد اندر جدمان به ایشان سجده

می نماییم ...که خدای غضب می نماید :

رد شو  که نمی خواهیم حتی صدای نابهنجارت نیز بشنویم !  که ابلیس به دست و پای می افتد :

قربانت برویم خدای جان ! بخشش از بزرگان است و ما خراب و داغان و نادم و زمین خورده اعتراف

 می داریم که هم اینک داریم از کلاس ضمن خدمت بندگان تو بر می گردیم ... اگر باور ندارید اینهم

کیف و کتاب و دفتر و دستکمان ! بچه ها را نیز نزد بچه های ایشان تقویتی ثبت نام نموده ایم ...

که خدای پاسخ می دهد :

بگذار به کارهایمان برسیم ابلیس ! زنگ درگاهمان که از دست تو  دیگر کار نمی کند ....  حال

برخیز پی کار خود باش  که هم اینک جمعیت زیادی وقت و بی وقت دارند صدایمان می کنند که ابلیس

از جای می پرد :

ماه رمضان فرا رسیده است و ما بی خبریم ؟! و خدای پاسخ می دهد : نه ابلیس !  انتخابات نزدیک

است  و اینروزها بگویی نگویی همه از ما طلب استجابت دعا هایشان را دارند !

ابلیس لحظاتی به فکر می رود :

ـــ این بار خدمت رسیدیم نه از برای اعتراف به گناه و نه از برای فشردن زنگ در و ایجاد ایذا و مزاحمت ...

 همین حالا داریم از کلاس  یکی از همین بندگانت  بر می گردیم  .... راستش ... ایشان ....

مدرسمان ! جهت تبلیغات شرکت تازه از کار در آمده اش پشت کارت تبلیغاتی اش ادعیات سنگین

چاپیده است و ......  البته از این موارد فراوان است هان ! قریب به یقین خودتان نیز بی خبر نباشید !

برخی حتی آیات تو به چاپ می رسانند .... و اصولا "  این کار چه سودی به حال مردم دارد خدای ؟!!!

 جان خدای ؟!  لطیفه گفتیم  دارید می خندید قربانتان برویم !   آه !  چه خوش روزی است امروز !

 نمردیم و خنده اتان را به چشم دیده ایم ! و اما اگر جسارت نباشد عرض کنیم انصافا "  اشتباه

از طرف خودتان بوده است جسارتا " !  چه همین بندگانتان قبل از هرگونه ثبت اختراعی اختراع خویش

ابتدا به ورطه آزمایش نهاده  و متعاقب آن در صورت بی نقص بودن به ثبت آن اقدام می نمایند ... و تو

خدای جان شگفتا  مقام خلیفه بخشیده ای بی آنکه ابتدا اختراع احسن خویش به آزمایش گذاری !

امروز خوب می خندی خدای جان !   کاش بعد از اینهمه سال که طردمان کردی نگاهمان نیز بنمایی

 که دلمان سخت تنگ و ....   ای جانمان به قربانت که چنین !  می خندی !!

که ناگاه خدای سر بلند می کند و ابلیس فریاد می کشد :

واااااااااااااااای ..... خدا هم گریه می کند ؟؟!!!!

 

برگرفته ازhttp://sepentaa.blogfa.com/


¤نویسنده: مهدی بهمنی

? نوشته های دیگران()

! اخراجی ها !!!

جمعه 88/7/3 :: ساعت 4:33 عصر

مامور سر شماری :

از 1000 نفری که امروز سند خلد برین داشته اند یک نفر جعلی وارد شده است !  یا خودش کارت

سوختش  را بر دارد و چون بچه آدمیزاده  راه خروج در پیش بگیرد یا  توسط نیروهای ضربتی .... 

که اخگر به دست و پای می افتد :

قربانتان بروم .... دورتان بگردم .... گمان کنم حقمان اینجا پایمال شده باشد !  ما و جهنم ؟!! بروید خودتان

ببینید ! روزه گرفته ایم اضافه بر سازمان ! نماز خوانده ایم اضافه بر سازمان ! خمس داده ایم نه یک پنجم

 که یک دوم ! ...  مامور سرشماری کلافه پاسخ می دهد :

_ اینجا هم که ظاهرا اضافه بر سازمان داخل شده اید ! وقت تلف ندارید که قرار است فیلم " اخراجی ها "

برایتان بگذاریم ....

 اخگر شاد می شود :

دستتان درد نکند ! بیخود که بهشت بهشت نشده است ! یادمان رفت بگوییم که اخراجی ها را نیز صد ها

بار و اضافه بر سازمان دیده ایم ! و بلافاصله خود را جمع و جور می نماید و پرده  کنار  می رود :

میمنت :

ما بد !  ما مرده شور !  ما یزید ! ما روی زمین مزید ! ما خزنده ! ما درنده ! ما جهنده ! ما جونده ! ما اصلا

آدم نیستیم ! ولی اخگر خانم ! بین حیوانات هم عاطفه مادری وجود دارد ! پدر بچه اش را دوست دارد !

چه طور دلتان می آید مادر و بچه را از هم جدا کنید ؟! چه طور راضی می شوید پدر و مادری یکسال آزگار

جگر گوشه شان را نبینند ! و اخگر هوار می کشد :

زود جل و پلاستان را جمع کنید تا به 118 زنگ نزده ام !  میمنت هم فریاد می آورد مگر چه گناهی

کرده ایم ؟ بالاخره 118 هم خودشان آدمند دیگر ! که آقا ولی زار می زند : چرا هوار می کشید آخر !

 118 کدام است ؟! آن که شنیده اید 110 است ! میمنت هم به التماس می افتد :

118 .... 110 .... 117 ... 111 .... من دیگر برایم فرقی نمی کند .. من بچه ام را یکسال است ندیده ام

و دیگر  تاب دوری تنها جگر گوشه ام را ندارم و رو به اخگر التماس می کند :

خودتان مادرید .. نیستید ؟! مرده شوری می کنم دزدی که نمی کنم نا مسلمان ! نان حلال در می آورم

خیلی ها  عرضه همین  مرده شوری را هم ندارند و روز روشن از دیوار مردم بالا می روند ....

اخگر هم هوار می کشد :

من از ابتدا با حامد و دخترتان فرنگیس شرط کرده بودم که بعد از این وصلت نا میمونشان یا ما یا شما !

حال تا بیش از این آبرو از ما جلوی در و همسایه ساقط نشده است بروید  که میمنت به گریه می افتد :

فقط یک لحظه ! همین جلوی در ... توی خانه  نمی آییم ! که اخگر با شدت میمنت از در حیاط به کوچه

 هل داده و دو اخراجی میمنت و آقا ولی باز هم گریان و دلشکسته راه خانه در پیش می گیرند !

مامور سرشماری :

چه شده است ؟!  و اخگر پاسخ می دهد :

هیچ ! ولی خدایی یک سوال ! از زمان شروع فیلم عده ای  پشت سرمان مدام دارند تخمه می شکنند و

ریز ریز می خندند و پچ پچ می نمایند  .... اینها  کیانند ؟!

که میمنت  از پشت سر پاسخ می هد : غریبه نیستیم اخگر خانم ! شما فیلمتان را ببینید ....

 


¤نویسنده: مهدی بهمنی

? نوشته های دیگران()

! داستانهایی شیوانا

پنج شنبه 88/7/2 :: ساعت 6:27 عصر

روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید :"آیا مرد نگران سلامتی او و خانواده اش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند !!؟؟ " زن در پاسخ گفت :" آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند! " شیوانا تبسمی کرد و گفت :" پس نگران مباش و با خیال آسوده به زندگیت ادامه بده !!!" دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت : "به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی از شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی جوان ، پولدار و بیوه است صمیمی شده است . زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد.شیوانا از زن در خواست کرد که بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند .

شیوانا تبسمی کرد و گفت:"نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست به شما تعلق دارد ."

شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:"ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز اول جلوی شوهرم را می گرفتم .او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه این است که او دیگر زن و زندگی را ترک گفته و قصد زندگی با آن زن بیوه را دارد ." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:"هر چه زوذتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل آن زن بیوه بروید.حتما بلایی بر سر شوهرت آمده است."

زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بیوه از شوهر زن احساس بی اطلاعی کرد.اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند .او را در حالی که بسیار ضعیف و در مانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض این که از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند .شیوانا لبخندی زد و گفت:"این مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد ." بعد مشخص شد که زن بیوه هر چه تلاش کرده که مرد را فریب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود

¤نویسنده: مهدی بهمنی

? نوشته های دیگران()

! آیا شیطان وجود دارد؟

یکشنبه 88/6/29 :: ساعت 10:54 صبح

آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن
گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."
شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.

نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتن

¤نویسنده: مهدی بهمنی

? نوشته های دیگران()

! چرا حلقه ازدواج باید در انگشت چهارم قرار بگیرد

جمعه 87/10/27 :: ساعت 9:22 عصر

چرا حلقه ازدواج باید در انگشت چهارم قرار بگیرد؟

مراحل زیر را به ترتیب انجام دهید . تا معجزه ای شگفت انگیز را متوجه شوید.(این مطلب برگرفته از اساطیر چینی است)

1-ابتدا کف دو دستتان را روبروی هم قرار دهید و دو انگشت میانی دست های چپ و راستتان را پشت به پشت هم بچسبانید.
2-چهار انگشت باقی مانده را از نوک آنها به هم متصل کنید
3- به این ترتیب تمامی پنج انگشت به قرینه شان در دست دیگر متصل هستند

چرا حلقه ازدواج باید در انگشت چهارم قرار بگیرد؟

سعی کنید انگشتان شصت را از هم جدا کنید. انگشت شصت نمایانگر والدین است. انگشت های شصت می توانند از هم جدا شوند زیرا تمام انسان ها روزی می میرند . به این صورت والدین ما روزی ما را ترک خواهند کرد.
5-لطفا مجددا انگشت های شصت را به هم متصل کنید . سپس سعی کنید انگشت های دوم را از هم جدا نمائید. انگشت دوم (انگشت اشاره ) نمایانگر خواهران و برادران هستند. آنها هم برای خودشان همسر و فرزندانی دارند . این هم دلیلی است که انها ما را ترک کنند.
6-اکنون انگشت های اشاره را روی هم بگذارید و انگشت های کوچک را از هم جدا کنید. انگشت کوچک نماد فرزندان شما است. دیر یا زود آنها ما را ترک می کنند تا به دنبال زندگی خودشان بروند.
7-انگشت های کوچک را هم به روی هم بگذارید. سعی کنید انگشت های چهارم (همان ها که در آن حلقه ازدواج را قرار می دهیم) را از هم باز کنید. احتمالا متعجب خواهید شد که می بینید به هیچ عنوان نمی توانید آنها را از هم باز کنید. به این دلیل که آنها نماد زن و شوهری هستند که برای تمام عمر به هم متصل باقی می مانند.
عشق های واقعی همیشه و همه جا به هم متصل باقی می مانند.
شصت نشانه والدین است
انگشت دوم خواهر و برادر
انگشت وسط خود شما
انگشت چهارم همسر شما
و انگشت آخر هم نماد فرزندان شما است


¤نویسنده: مهدی بهمنی

? نوشته های دیگران()

! نا گفته های زهرا امیر ابراهیمی

سه شنبه 87/9/5 :: ساعت 10:43 عصر

نا گفته های زهرا امیر ابراهیمی از قضیه آقای ح.ب

 

اگر کسی در سال 1385 در ایران بوده باشد و قضیه زهرا امیر ابراهیمی نشنیده باشد جای تعجب دارد!!!

فیلم رابطه این دو نفر به سرعت نور در ایران توزیع شد و ناگهان همه جا بحث از "زهره شوکت" شد. اما قضیه زهرا و ح.ب چگونه بود؟

زهرا دختر موفقی در عرصه تلوزیون بود و در سالهای کوتاهی توانست موفقیت قابل توجهی بدست بیاورد تا جاییکه عنقریب در شرایط ورود به سینما قرار داشت.

در سال 1382 و در حین ساخت مجموعه تلوزیونی مخصوص محرم سال 82 که برای شبکه سه ساخته میشد با ح.ب که دستیار کارگردان بود آشنا شد.

در آن زمان ح.ب جوانی رعنا و جذاب برای زهرا بود و به سرعت این رابطه پا گرفت.

http://www.cloob.com/name/ali_delbaste

زهرا و ح.ب (نفر سمت چپ و ریشدار )

در ادامه این رابطه و اشتیاق فراوان زهرا در رابطه با ح.ب پای او به زندگی شخصی ح.ب باز شد. هم زهرا و هم ح.ب مصمم به ازدواج بودند، اما یک مورد تا اینجا پنهان مانده بود. خانواده ح.ب و زهرا اگرچه در جریان این رابطه بودند اما از جزییات این رابطه بی خبر بودند و آن را معمولی می پنداشتند در حالیکه زهرا و ح.ب عملا" تعلق به یکدیگر را حق خود می دانستند و از این حق استفاده می کردند!!!

http://www.cloob.com/name/ali_delbaste

زهرا و ح.ب در منزل ح.ب

بر خلاف آنچه اعلام گردید مشکلی در ازدواج زهرا و ح.ب وجود نداشت و خانواده ها هم اشکالی در این رابطه نداشتند. اما گویا در اواخر سال 83 زهرا در سر راه مورد مناسب تری قرار میگیرد. گویا این مورد یکی از بازیگران سینما بوده است که نام وی فاش نشده است؟؟؟

او حدود 18 ماه عملا" رابطه همسری با ح.ب داشت و از طرفی طولانی شدن رابطه و دلایلی دیگر این رابطه را به سردی پیش برده بود.

عدم تمایل زهرا به ادامه این رابطه با سیاستی هوشمندانه آغاز شد و سعی کرد در مدتی نسبتا" طولانی به این رابطه خاتمه دهد. اما با پی بردن ح.ب به رابطه جدید زهرا موضوع رنگ تازه ای یافت.

فیلم مذکور که در سال 85 توزیع گردید در واقع در شش ماهه اول آشنایی زهرا و ح.ب تهیه شده بود. زهرا از وجود این فیلم کاملا" خبر داشت ولی ترجیح داد که تا زمان مناسب سکوت کند. در نهایت این فیلم توسط ح.ب منتشر گردید. با توجه به اینکه او در برخی مراکز توزیع و تکثیر رفت و آمد داشت در شهریور 85 آن را پخش و خود به آذربایجان متواری شد و ...

امیرابراهیمی هم اکنون به عکاسی می پردازد و گهگاه نمایشگاه نیز برگزار میکند. او تا اواخر سال 2008 برای اقامت به یکی از کشورهای اسکاندیناوی خواهد رفت.

http://www.cloob.com/name/ali_delbaste


¤نویسنده: مهدی بهمنی

? نوشته های دیگران()

! تلاش پسرکی 12 ساله برای نجات مادرش از تن فروشی

سه شنبه 87/8/21 :: ساعت 11:50 عصر

چگونه بغض فروخورده اش را فریاد خواهد زد؟ و کی؟ «امین» را می گویم. پسر 12 ساله ای که برایم از خصوصی ترین راز دردناک زندگیش گفت.

غالبا"این منم که بدنبال خبر و ماجرا می روم ولی گاهی هم خبر و ماجرا به سراغم می آید! مثل این ماجرا که با یک s.m.s اشتباهی به سراغم آمد!

ده دوازده روز قبل پیامکی روی تلفن همراهم گرفتم که «فوری با من تماس بگیر! مهمه!» شماره آشنا نبود اما بهتر دیدم تماس بگیرم.پسرکی جواب داد و قبل از هر چیز حرفهایش را قطار کرد.گفت:«من امین پسر سیمین هستم. (اسامی را تغییر داده ام). این s.m.s رو برای همه اسمهایی که توی موبایل مامانم بود فرستادم تا به همه مشتریاش بگم تو رو خدا دیگه بهش زنگ نزنید.»

راستش فکر کردم شاید مادرش،فروشنده یکی از مغازه های محل باشد! اما یادم نمی آمد شماره ام را به فروشنده ای داده باشم.پرسیدم:« مادر شما چی میفروشن پسرم؟»کمی مکث کرد.بعد با خجالت و آرام گفت: «تنش رو!» اول شوک شدم.اما زود مسلط شدم و کمی آرامش کردم و بهش اطمینان دادم مادرش را نمی شناسم و شماره را اشتباه گرفته است.اما از چیزی که پسرک درباره مادرش گفته بود،هنوز بهت زده بودم.«تنش رو می فروشه»! باقی حرفهایش را دیگر نمی شنیدم. اما دست آخر چیزی گفت که یقین کردم باید او را ببینم!

امین یک پسر «ایرانی» است.ایرانی. این را حتی برای «یک لحظه» هم فراموش نکنید.هنوز نمی دانم این پسر، چرا اینقدر زود بمن اطمینان کرد؟ گرچه اطمینانش بیجا نبود و من واقعا" به قصد کمک به دیدنش رفتم. و اگرچه بعد از حدود 9 روز،هنوز هیچ کمکی نتوانسته ام به او و خانواده اش بکنم.با اجازه خودش، ماجرا و اسامی را با مختصری «ویرایش و پوشش» نقل می کنم تا نه اسمها و نه مکانها،هویت او را فاش نکند.پس امین یک اسم مستعار است برای پسری که مرا «امین» خود و امانتدار رازهایش دانست.پسری که بعدا"دلیل اعتمادش را گفت:«صدای شما، یه طوری بود که بهتون اعتماد کردم.با اینکه چندتا مرد دیگه ای که بهم زنگ زدن،فحش دادن و داغ کردن، اما شما عصبانی نشدین و آرومم کردین.همون موقع حس کردم نیاز دارم با یک بزرگتر حرف بزنم!یکی که مثل پدر واقعی باشه.بزرگ باشه نه اینکن هیکلش گنده شده باشه!» حس کردم پسرک باید خیلی رنج کشیده باشد که اینطور پخته و بزرگتر از سنش بنظر می آید. امین حدود 2 ماه پیش فهمید مادرش، شروع به «تن فروشی» کرده است! مادرش که «یک تنه» سرپرستی او و خواهر کوچکترش را برعهده دارد و زن جوانی است که امین می گوید «زنی معصوم مثل یک فرشته» است.اما اگر شما جزو جمعیت پانزده میلیونی فقیر این مملکت نیستید، لابد اینجا و آنجا «شنیده اید» که در این سرزمین، «خط فقر» به چنان جایی رسیده که فرشته های بسیاری به تن فروشی مجبور شده اند! امین از روز اولی که مادرش بالاخره مجبور شد خودفروشی کند و به خانه دو پسر پولدار و نشئه رفت،خاطره سیاهی دارد.می گوید «خاطره سیاه»! و این ترکیبی نیست که یک بچه 12 ساله به کار ببرد، حتی اگر مثل او «باهوش و معدل عالی» باشد! اما غم، همیشه مادر شعر است.اندوه،مادر سخنانی است که گاه به شعر شبیه اند! و گاه خود شعرند..

امین گفت آن روز مادرش دیگر ناچار بود، زیرا «هیچ هیچ هیچ راهی برای سیر کردن من و خواهر 8 ساله ام سراغ نداشت»!

مادر بیچاره و مستأصل،پیش از رفتن به خیابان و شروع فحشاء، حتی نماز هم خوانده بود و این طنز سیاه روزگار ماست. او کلی با خدایش حرف زده و نجوا کرده بود! شاید از خدا اجازه خواسته تا این گناه ناگزیر را انجام دهد! یا شاید پیشاپیش استغفار و توبه کرده! کسی نمی داند! شاید هم خدایش را سرزنش می کرده است!کاش می شد فهمید او با خدا چه ها گفته است؟ در شبی که قصد کرده برای نجات فرزندانش از زردی و گرسنگی، به آن عمل تن دهد.این سئوال بزرگ همیشه در ذهن من هست که او با خدا چه ها گفته است؟

بعد به قول امین با دلزدگی و اشکی که تمام مدت از بچه هایش پنهان می کرد،کمی به خودش رسید و خانه و خواهر کوچکتر را به امین سپرد و رفت! امین مطمئن شده بود مادرش تصمیم سخت و مهمی گرفته است.چون در آخرین نگاه،بالاخره خیسی چشمان مادر بیچاره را دید.

چند ساعتی گذشت. خواهرش خوابید ولی امین با نگرانی،چشم براه ماند: « حدود 12 شب مامانم کلید انداخت و اومد تو! ظاهرش خیلی کوفته و خسته تر از وقتای دیگه ای بود که برای پیدا کردن کار یا پول یا خریدن جنس قرضی بیرون می رفت و معمولا" سرخورده و خسته برمی گشت. مانتوش بوی سیگار می داد.مادرم هیچوقت سیگار نمی کشه.با اینکه نا نداشت،ولی مستقیم رفت حمام. رفتم روسری و مانتوشو بو کردم. مطمئن شدم لباسهاش بوی مرد میدن.از لای کیفش یه دسته اسکناس دیدم! با اینحال یکهو شرم کرده.از اینکه درباره مامان خوبم چنین فکر بدی کرده ام، خجالت کشیدم.گفتم شاید توی تاکسی،بوی سیگار گرفته باشد!گفتم شاید پولها را قرض کرده باشد! اما یکهو از داخل حمام،صدای ترکیدن یک چیز وحشتناک بلند شد. بغض مامان ترکید و های های گریه اش بلند شد...»
دو جوان که در آن شب، فقط به اندازه اجاره 2ماه خانه خانواده امین، گراس و مشروب و مخدرمصرف کرده بودند،طبیعتا" آنقدرها جوانمرد نبودند که از یک «مادر مستأصل» بگذرند و او را بدون آزار و با اندکی کمک و امیدبخشی از این کار پرهیز دهند.

امین از آن شب که مادر را مجاب کرد با او صادق باشد و همه چیز را از او شنید،دنیای متفاوتی را پیش روی خود دید. بقول خودش این اتفاق،یک شبه پیرش کرد.او دیگر نه تمرکز درس خواندن دارد و نه دلزدگی و بدبینی،چیزی از شادابی یک نوجوان دوازده ساله برای او باقی گذاشته است.امین آینده ای بهتر از این برای خواهر کوچکش نمی بیند که روزی،به زودی، او نیز به تن فروشی ناگزیر شود.

چند بار؟ چند بار کبودی آزار مردان غریبه را روی بازوها و پای مادرش دیده باشد،کافی است؟ چند بار دیوانه شدن و به خروش آمدن مادرش را دیده باشد، کافی است تا چنان تصمیمی بگیرد؟ امین کلیه خود را به معرض فروش گذاشته است.اما می گوید تا می بینند بچه ام،پا پس می کشند و گواهی از بزرگترهایم می خواهند:«نه! اینطور نمی شه!»امین می خواهد بداند آیا می تواند کار بزرگتری بکند؟ کاری که مادر فرشته خو و خواهرکش را، برای همیشه از این منجلاب نجات بدهد؟

او واقعا" دارد تحقیق و بررسی می کند که آیا می تواند اعضای بدنش را تک به تک پیش فروش کند؟ و آیا می تواند به کسی اطمینان کند که امانتدارانه، بعد از مرگش، اعضایش را تک به تک به بیماران بفروشد و پولشان را بگیرد و با امانت داری به مادر و خواهرش بدهد؟و اینکه چگونه مرگی، کمترین آسیبی به اعضای قابل فروشش خواهد رساند؟ تصادف؟ سم؟ سیم برق؟

شاید برای یافتن آن فرد امانتدار، او حاضر شد راز بزرگش را بمن بگوید.منی که کشش درک انجام چنین کاری را از یک پسربچه نداشتم تا آنکه از نزدیک دیدم.و وقتی دیدم، آرزو کردم که ای کاش روزگار از شرم این واقعه، به آخر می رسید.
از او خواسته ام فرصت بدهد شاید فکری کنم.شاید راهی باشد.از وقتی که با حرفه ام آشناتر شده،اصرار دارد خودم این مسئولیت را قبول کنم و «وکیل بدن» او شوم! خودش این عبارت را خلق کرده. «وکیل بدن»! ذهن این پسر دوست داشتنی، سرشار از ترکیبهای تازه و کلمات بدیع و زیباست.

در شروع،سئوالم این بود که امین 12 ساله کی و چطور بغضش را فریاد خواهد زد؟ و حال می پرسم وقتی بغض او و امثال او ترکید،این جامعه ما چگونه جامعه ای خواهد شد؟و چه چیزی از آتش خشم فریاد او در امان می ماند؟ذهنم بیش از گذشته درگیر این نوع «بدن فروشی» شده و کار این پسر را، یک فداکاری «پیامبرانه» می دانم که پیام بزرگی برای همه ما و شما دارد.این روزها دایم دارم به راهها فکر می کنم.آیا راهی هست؟
http://www.cloob.com/profile/blog/one/username/ba_man_bash/logid/501153/redirectkey/6c88436e850cc6a5dd42ec6d231550fd

¤نویسنده: مهدی بهمنی

? نوشته های دیگران()

! وزن ,و قدر دعای از ته دل و خالصانه را خدا می داند و بس؟؟؟؟

جمعه 87/1/30 :: ساعت 2:31 عصر

زنی بود که با لباسهای کهنه و مندرس و نگاه مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد .
به نرمی گفت :شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و 6 بچه شان بی غذا مانده اند . صاحب مغازه با بی اعتنای محلش نگذاشت و باحالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند درحالی که اصرار می کرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولرا می آورم. مغازه دار گفت :نسیه نمی دهد . مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آنها را می شنید ، گفت : ببین خانم چی می خواد خرید خانم بامن ! خواربار فروش با اکراه گفت لازم نیست خودم می دم . لیست خریدت کو.؟ زن گفت : اینجاست. مغازه دار لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن با خجالت یک لحظه مکث کرد واز کیف تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت . خواربارفروش باورش نشد . مشتری از سر رضایت خندید. مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد. کفه ها برابر نشدند. آنقدر جنس گذاشت تا این که دو کفه برابر شدند . در این وقت صاحب مغازه با دلخوری و تعجب تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته شده است .کاغذ لیست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم !تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن.) مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد . زن خداحافظی کرد و رفت . مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه دار داد و گفت : فقط خداست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ..
دعا بهترین هدیه رایگانی است که می توان به هر کس داد و پاداش بسیار برد

 

 بر گرفته از صحبتهای* حرف حساب ط*

 


¤نویسنده: مهدی بهمنی

? نوشته های دیگران()

<      1   2   3      >

! لیست کل یادداشت های این وبلاگ